سلام ...
دل نوشته ای دارم که خود نوشتمش .... و این است ....
به روزگاران ، روان بودم همچو نسیمی
از این سو به آن سو از آن سو به آن کوی
می زدم سر ، بر باغ و دشت و کوهسار
می نواختم دست محبت بر سر یاران
اما به کس نماندی یادی ز بودن ما
من همچو نسیمی ، رفتم ز یاد ها
زیرا که طبع لطیفم ،
آرام بود و دلکش
باز آمدی توفان ،
بنواخت و کوبید ، یاران بی وفایم
ما را ز یاد رُفتند ، توفان مانده بر جا
نی نی نمی خواهم این رسم زندگانی
در آرزویم ، یکدم
توفان شوم ، بکوبم
یاران بی وفا را
تا ماند یادی از ما ،
بر نقش سست یادها
مهر 1392
سلااااااااام
دادا نیستی هیچ جا کجایی؟
قبلا فعال تر بودی ها ؟
مخلصتیم
یاد ها نقش شون مگر سست هم میشه ؟ چشمک
سلام ...
برادر ، نمی دونم چی بگم .. خودم بی وفام ...
این پستم شاید خیلی چیزها رو مشخص کنه ...
http://daydawn.blogsky.com/1392/08/05/post-23/%D8%AE%D9%88%D8%AF%D9%85-%D8%A8%DB%8C-%D9%88%D9%81%D8%A7%D9%85-