بامداد

بامداد

نوشته های یک بنده ی خدا
بامداد

بامداد

نوشته های یک بنده ی خدا

بعضی وقت ها ....

سلام ...


بعضی وقت ها آدم چیزی برای گفتن نداره ... ولی دلش می خواد حرف بزنه ....


چیزی برای گفتن ندارم ... نالیدن از روزگار هم تکرار مکررات هست .... این روزها همه می نالند ... 


پس بزار چند بیت شعر بزارم که حداقل بی خودی وقتتون رو نگرفته باشم ......



این گردش گیتی که بوَد روز و شبش نام      چون کهنه کتابی است که شیرازه ندارد

 شعر من و مرگ فقرا ، نـنـگ بـــــــزرگان       این هر سـه متاعی اسـت که آوازه ندارد 

صـلـوات نـبـی ، مـدح علی ، کشتن کفار       این هر سه ثوابی است که اندازه ندارد


میرزا شوقی بهبهانی



این میرزا شوقی هم زندگی جالبی داشت ، جالب برای ما که در موردش بخونیم نه برای خودش ... این میزرا هم دوره ی آیت الله بحرینی ( که تو ایران به عنوان آیت الله بهبهانی - دوران مشروطه - شناخته می شه ) بود ....


در مورد میرزا شوقی همین بس که دم مرگ کور شده بود و تو فقر و تنهایی بود ، تنها چیزی که داشت همین کتاب شعری بود که یک حاصل یک عمر زندگیش بود ، قبل از مردنش دادش به یک عطار ، بعد از مرگش هم عطار هم حاصل عمر میرزا رو تبدیل کرد به بسته بندی زرد چوبه و فلفل و این جور چیزها  .... 


بعضی ها حتی بعد از مردن هم شانس نمیارند